Saturday, July 4, 2015

4

باید به مرگ فکر کرد، نه برای خودش، بلکه به خاطر زندگی

مانند هر بار دیگر که آشنایی از دست می رود، چند روزی ذهنم درگیر است، اما این بار درگیری اش آشناتر است. این روزها که خبر فوت ناگهانی یکی از همکلاسی های دوران فوق لیسانس را شنیده ام؛ انگار زنگی بلندتر در درونم به صدا درآمده است. علت مرگ هم چیزی شبیه به مرگ ناگهانی بود. انگار کسی می گوید: هی فلانی؛ می بینی که خیلی هم دور نیست. و ذهن با خودش درگیر می شود که دغدغه پیشرفت و موفقیت و تلاش و کلی های و هوی دیگر، شاید در مقیاس خودشان خیلی خوب باشند، اما کمی از کف زندگی فاصله دارند

انگار باید با خودت روراست باشی و بگویی خب همه اینها چه فایده ای برای امروزت دارد؟ اصلا فایده هم داشته باشد، آیا کافی هستند؟ پاسخ دندان شکن هم نمی خواهد، فقط فکر کن که فردایی نیست. و اگر این فردا را از دامنه واژگان کنار بگذاری خیلی از محاسبات به هم می ریزند. کسی هم نمی گوید که به فکر فردا نباش. اما به همین سادگی که موفقیت و دستاورد فردا از تلاش و برنامه ریزی امروز می گذرد، چیزی هست به نام طعم زندگی که امروز و فردا ندارد. در لحظه ها جاری است و لزوما از مسیر درس و پیشرفت و دغدغه های مدرن هم نمی گذرد