Saturday, July 4, 2015

4

باید به مرگ فکر کرد، نه برای خودش، بلکه به خاطر زندگی

مانند هر بار دیگر که آشنایی از دست می رود، چند روزی ذهنم درگیر است، اما این بار درگیری اش آشناتر است. این روزها که خبر فوت ناگهانی یکی از همکلاسی های دوران فوق لیسانس را شنیده ام؛ انگار زنگی بلندتر در درونم به صدا درآمده است. علت مرگ هم چیزی شبیه به مرگ ناگهانی بود. انگار کسی می گوید: هی فلانی؛ می بینی که خیلی هم دور نیست. و ذهن با خودش درگیر می شود که دغدغه پیشرفت و موفقیت و تلاش و کلی های و هوی دیگر، شاید در مقیاس خودشان خیلی خوب باشند، اما کمی از کف زندگی فاصله دارند

انگار باید با خودت روراست باشی و بگویی خب همه اینها چه فایده ای برای امروزت دارد؟ اصلا فایده هم داشته باشد، آیا کافی هستند؟ پاسخ دندان شکن هم نمی خواهد، فقط فکر کن که فردایی نیست. و اگر این فردا را از دامنه واژگان کنار بگذاری خیلی از محاسبات به هم می ریزند. کسی هم نمی گوید که به فکر فردا نباش. اما به همین سادگی که موفقیت و دستاورد فردا از تلاش و برنامه ریزی امروز می گذرد، چیزی هست به نام طعم زندگی که امروز و فردا ندارد. در لحظه ها جاری است و لزوما از مسیر درس و پیشرفت و دغدغه های مدرن هم نمی گذرد

Monday, June 22, 2015

خوانده شده - بخش دوم



می دانی ارزش نوشتن را، قلم را؟
نترس از مهجور ماندن، دیوانه بودن
خودت را ببین، و آنچه برایش تلاش می کنی
اخلاقت چطور است؟ اصلا خودت را دیده ای؟
کارت را بکن و ببین چه می شود
شک داری برای انجام کار درست؟ 
هنوز چیزهایی هست که نمی دانی. قرار نیست تو کسی باشی که قضاوت کنی در مورد درک دیگران، یا دنبال کردن چیزی که درست نمی دانی
پس می دانی دنبال چه چیز باشی، بی ترس
چرا باید دیگری را دلخوش کنی، وقتی نادرستی اش را می بینی
چگونه رفتار انسان کوچک می شود، با دنبال کردن چیزی که خودش کوچک است؟
رفتار کوچک چیست؟ می گویم. چقدر کاستی دیگری را می بینی؟  حرف دیگری را می زنی؟
خوبی را پس می زنی، باز می داری
اخلاقت چگونه است؟ پاکی را چگونه تعریف می کنی؟
دنبال که باشی؟ به کدام داشته هایش می نگری؟
آیا قدرتی که دارد تو را به شک انداخته؟ تا بوده همین بوده. حرفش را بیشتر می شوند
ایرادی ندارد. کار خودت را بکن و نشانه هایش را ببین
به فکر آزمایش خودت باش
و ببین کار را به که نسبت می دهی، از کجا می بینی
آن وقت نشانه ها را دنبال کن
نابود شدن ها را
فهم نشانه ها را
نفهمیدن دیگران را
ندیدن دیگری را
گم گشتگی ها را
داشته ها را، بهره ها را
نکوهش به جای خودش باقی است، آنجا که کمی یادآوری می کند
شاید بفهمی ایراد کار کجاست
داستان دنیاست دیگر، باز دیگری را می بینی
اما سرانجام به خود می رسی برای نکوهش
تا شاید بهتر بفهمی و آینده چیز دیگری باشد
به همین سادگی است، درد نفهمیدن
شاید از دست دادن بزرگتری، رنج بیشتری هم باشد
و زیبایی بیشتر، برای آنکه نشانه ها را در می یابد
دیدن، تفاوت ایجاد می کند. تفاوت را خودشان ایجاد می کنند
پس جای قضاوت من و تو نیست، این خودش یعنی ندیدن، نفهمیدن
اصلا بر چه اساسی قضاوت می کنی، نظر می دهی، کدام تاریخچه را می دانی
آرزوها را می دانی، نیاز ها را
یا می دانی چه خواسته اند، چه کرده اند، چه رازهایی باقی است
چه کسی ادعا می کند، ضمانت می دهد؟
ادعا ولی سر جایش است
نتیجه هم دارد، اینکه جایی که باید، نه نشانه ای را می بیند، نه کار درستی انجام می دهد
و این نفهمیدن، ناتوان بودن رنج است
خلاصه امر اینکه کارت با خودت باشد، که نفهمیدن دیگری را با خودش مواجه می کند. واقعیت را می بیند
زمان هم دارند، برای فکر
اصلا از آنها چه خواسته ای، چقدر هزینه دارد
یا چگونه حرف تو را می بینند؟ اصلا چه کسی می تواند در مورد احساس تو و نشانه هایش نظر بدهد
پس دیگر منتظر چه هستی جز انتظار چیزی که نشانه اش را می بینی، جای عصبانیت نیست، اگر فهمیده باشی
و باز بفهم که چقدر ندیدن هایت زیاد شده است، ولی باز فرصت دیدن داری. فرصت ندیده شدن، سرزنش شدن
اما باز دیده شده ای، این چیزی است که باید ببینی و بفهمی
بسیار پیش می آید که حرفی می زنی و کسی نیست که ببیند، اصلا بگذار بگویند، تلاش کنند برای چیزی دیگر
تو حرفت را بزن، جهان می شوند

Thursday, June 18, 2015

خوانده شده - بخش اول



 از که بگویم؟ که را بخوانم؟
خودم را چگونه به یاد آورم؟
   چه کسی عزیزتر است؟ چرا؟
آن کس که می آموزد؟ 
آن چه را نمی داند؟ آن که نادانسته ها را می گوید؟
باز هم نمی فهمم، سرکش شده ام
انگار همه چیز از من بوده است
کس دیگری نیست

کسی می گوید نه، نکن
هیچ نشانه ای پذیرفته نیست، نباشد باشد
دیگری گفت اگر کسی نشانه ها را دریافت، از آنها سخن گفت
گفت نه، آنچه نباید کرد چیز دیگری است
کدام را بفهمم؟ کدام را قبول کنم؟ چه کسی دروغ می گوید؟
چه کسی می بیند؟ آیا هر کس خودش می داند؟
آری خودش می داند، خودش می فهمد
خودش درد می کشد
خودش رو به سوی دیگری می آورد، که هیچ نمی فهمد
با دردش تنهاست
داستانی ساده است، می دانم به کدام سو نزدیک شوم، حتی اگر نمی فهمم، اما باز نشانه ها باقی است

Monday, May 25, 2015

1


خب همه چیز از آنجا شروع شد که فکر می کردم کاری می شود کرد
میشد کرد اما به قیمت در به دری
تا بفهمی هیچ کاره ای زندگی آغاز می شود
کم کم می فهمی زندگی همین است
جبری هم در کار نیست
الفبایش فرق می کند